کد مطلب:235737 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:261

آقایی از جنس نور
ناقل: حجّه الاسلام حسین صبوری (نویسنده همین كتاب)

شب 21 ماه مبارك رمضان و مصادف با شب شهادت حضرت علی علیه السّلام و شب قدر است. اهالی شهرك نویدكوی امیرالمومنین علیه السّلام كه در حاشیه ی شهر مشهد قرار دارد، هنوز موفّق نشده اند كه مسجد یا حسینیه ای بسازند و مراسم شب های احیاء را در آنجا برگزار كنند، آخر هشتِ همه شان درگِرُوِ نهِشان است. آقای تمیزی هم وضع مالی اش از بقیّه بهتر نیست ولی با هر جان كندنی هم كه شده موفق گشته است تا یك زیرزمینی یكسره و نسبتاً بزرگی بسازد. همین هفته ی پیش بود كه به دیدن من آمد و گفت: - دوره ی قرائت قرآن و مراسم شب های احیاء امسال در منزل ما برگزار می شود. آیا برای اجرای مراسم به خانه ما می آیی؟ من هم كه نمی توانستم به شوهر خاله ام جواب منفی بدهم، فوری



[ صفحه 112]



پاسخ دادم: - البته كه می آیم. با كمال میل. راستش را بخواهید خودم هم خیلی دوست داشتم كه در یك چنین شب های پُرفضیلتی مجری یك جلسه ی دینی باشم و به این بهانه با خدا، راز و نیازی بكنم و ثوابی هم ببرم. بالاخره هر چه نباشد ما آخوندیم و وظیفه ی آخوند هم همین چیزهاست. امشب هم مثل شب نوزدهم، یك جزء قرآن قرائت شده و من هم چند قصّه قرآنی برای اهل دوره تعریف كرده ام و حالا دارند قرآن ها را دست به دست می كنند و آقای قاری هم كه آخرین نفر است، قرآن ها را می گیرد و با نظم خاصی در داخل صندوق می چیند. كم كم سرو كلّه ی تعداد زیادی از زن ها و سایر اهالی محل پیدا می شود و چیزی نمانده كه زیر زمینی پُر شود از جمعیّت. من میكروفنِ بلندگو را به دست می گیرم و اعلام می كنم: - خواهران و برادران رو به قبله بنشینند و برای قرآن بر سرگرفتن آماده باشند... جُنب و جوشی پیدا می شود و كم كم صف های به هم فشرده ای در پُشت صندوق قرآن ها تشكیل می گردد. من و قاری پشت صندوق نشسته ایم. پیش از آن كه من دستور خاموش كردن لامپ ها را به منظور ایجاد تمركز حواس بیشتر بدهم، مرد جوانی كه لباس های كارگری بر تن دارد، پیش می آید و التماس كنان چیزی را درِگوش من می گوید: - حاج آقا، تو را خدا امشب برای دختر من دُعا كن. دركلاس دوّم



[ صفحه 113]



دبستان درس می خواند اما الان دو ماه است كه به مدرسه نرفته است! آخر یكباره سر تا پا فلج شده! ما هم دار و ندارمان را فروخته ایم و خرج این بچّه كرده ایم. به دكتری نیست كه سر نزده باشیم. امّا همه دست رد به سینه ی ما زده اند و آب پاكی را ریخته اند روی دستمان! حاج آقا، حال دخترم خیلی بد است، الان دو ماه است كه حمام نكرده، چون به آب، حسّاسیّت دارد، چه آب سرد، و چه آب گرم! همین كه اوّلین قطره ی آب به بدنش برسد دچار تشنّج می شود. الان هم آورده امش و پشت پرده ی قسمت زن ها خوابانیده ام. تو را خدا امشب یك دعایی برای... و من ضمن این كه با چندكلمه ی «چَشم، چشم» به توضیحاتش پایان می دهم، اعلام می كنم كه لامپ ها را خاموش و قرآن هایی را كه به همراه دارند بازكنند و پیش رو بگیرند. و دعا را شروع می كنم. طبق معمول، خدا را به حق قرآن و اسماء حُسنای الهیِ موجود در قرآن قسم می دهیم كه امشب ما را مشمول عفو و بخشش خود قرار دهد. بعدش هم قرآن ها را روی سرهایمان می گذاریم و در پناه قرآن به سوی درگاه خدا می رویم و او را به حق خودش و چهارده معصوم پاك علیهما السّلام- هركدام 10 مرتبه- قسم می دهیم تا ما را ببخشد و حاجاتمان را برآورده سازد. حالِ خوبی در جلسه پیدا شده و صدای ضجّه و ناله و دعا و تضرّع، فضا را پركرده است. خدا را 10 مرتبه به حق حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام قسم داده ایم و اكنون نوبت رسیده است به امام رضا علیه السّلام.



[ صفحه 114]



طبق رسم مشهدی ها، به احترام آقا امام رضا علیه السّلام كه در زیر سایه اش زندگی می كنیم، از جا بر می خیزیم و من در همین حال می گویم: همه با هم 10 مرتبه؛ بِعَلِیّ بنِ مُوسی بِعَلِیّ بْنِ مُوسی... ناگهان مردی از بین جمعیّت نعره می زند، نعره ای با تمام قوا و غیر طبیعی! فكر می كنم یك آدم ناجور است كه می خواهد با این ادا و اطوارها، نظم جلسه را بر هم بریزد و جلسه را خراب كند. اهمیت نداده و دعا را ادامه می دهم تا این كه به نام مقدّس امام زمان (عج) می رسم: - همه با هم 10 مرتبه؛ بِالحُجَّهِ، بِالحجَّهِ، بالحُجَّهِ.. امّا آن مرد، همچنان نعره می زند. دعا به پایان می رسد و لامپ ها را روشن می كنند، ولی باز هم صدای نعره ی همراه با گریه ی آن مرد به گوش می رسد. همه با هم روبوسی كرده و به یكدیگر «قبول باشد» می گویند و به نوشیدن چای مشغول می شوند. كم كم صدای گریه و نعره، فروكش می كند. مردم متفرّق می شوند. وقتی مجلس كاملاً خلوت می شود، مردی كه در ابتدای مجلس برای دخترش به من «التماس دعا» گفته بود، در حالی كه چشمانش حسابی سرخ شده و اثر خیسی اشك بر روی گونه هایش هنوز دیده می شود، می آید در كنار من می نشیند و می پُرسد: - حاج آقا! اگر كسی در این جلسات چیزی دیده باشد،آیا حق دارد آن را برای دیگران تعریف كند یا نه؟ - بله حق دارد. مگر اتّفاقی افتاده است؟



[ صفحه 115]



- راستش،آن مردی كه نعره می زد من بودم و... من حرفش را قطع می كنم كه: - آخر مرد حسابی! این چه كاری بود كه كردی؟! نمی توانستی مثل بقیّه ی مردم گریه كنی؟ چرا نظم مجلس را بر هم زدی؟! و مرد با لحنی غذر خواهانه جواب می دهد: - اگر شما هم به جای من بودید همین كار را می كردید. وقتی كه همه به احترام آقا امام رضا علیه السّلام از جا بلند شدیم، همین كه شماگفتید؛ بعلیّ بن موسی، من آقایی را از جنس نور دیدم كه تمام قد، پشت صندوق قرآن ها ایستاده بود. با دیدن آن آقا، من از خود، بیخود شدم و شروع كردم به گریه كردن و نعره زدن. تا آخر دعا هم آن آقا در مجلس حضور داشت و من كه یكسره او را می دیدم نمی توانستم جلوی گریه و ناله ی خودم را بگیرم. حالا می خواهم بدانم كه معنای این قضیه چیست؟ كمی توی فكر می روم و بی آن كه مسأله را خیلی جدّی بگیرم، می گویم: - انشاءاللّه كه خیر است. امیدوارم كه آقا امام رضا علیه السّلام نظری به دُختر شما بفرماید و حالش بهتر شود. مرد جوان، تشكّر می كند و به سوی پرده می رود تا دخترش را كه پُشتِ آن خوابانیده است كول كند و ببرد، امّا ناگهان فریاد می زند: - اِ... پس دخترم كجاست؟! چه كسی او را برده است؟... و با نگرانی به سمت بیرون می دَوَد. همه نگران می شده و به دنبال



[ صفحه 116]



مرد از منزل خارج می شویم. هنوز به پشت درب حیاط نرسیده ایم كه صدای زنی را می شنویم ذوق كنان كه به مرد جوان می گوید: - نگران مباش! دخترمان با پای خودش به خانه آمده وگرفته خوا بیده...



[ صفحه 117]